داستان و دلنوشته

ساخت وبلاگ
تولد و مرگ را جا به جا نوشته اند، آنجا که آوردنمان تا هر لحظه از فشار زندگی جان بدهیم نامش مرگ بود، نه این جان دادن برای تا ابد آرامش... داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 282 تاريخ : پنجشنبه 2 مرداد 1393 ساعت: 16:01

کسی اینجا زود پیر شده است، کسی که در امتداد شن های به ساحل نرسیده و چشم های خیره شده به راه بوی نا گرفته گرفته است. دیگر نیامدی هم نیا، فقط به باغبان بگو: درخت سیب را سیراب نگه دارد. و به مهتاب نامه بده که شبها حول و حوش درخت را بیخیال شود... داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 265 تاريخ : سه شنبه 31 تير 1393 ساعت: 0:18

من چشم خوردم مادرم چشم، اسپندهایت را دیگر بر هرم اتش حرام نکن، و بر این سوخته دل نرم تر از خاکستر اشک مریز. که ایام را اینچنین تلخ ساخته اند برایم عروسکها، و بظاهر مهربانان که کمی بیشترند. من چشم خوردم مادرم چشم... داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 248 تاريخ : يکشنبه 22 تير 1393 ساعت: 15:52

 

تمام فلسفه و اندیشه ی من برای بودن،

نبودن است...

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 240 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:41

 اهل ماکوندو نیستم اما

        صد سال میشود که تنهایم

                      کسی نیست بدزدد تنهایی ها را؟؟؟

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 262 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:39

تعجبی ندارد که تو را لابه لای واژه هایم روی کاغذ می گذارم؛

 از دفترم که بیرون می آیی؛ کاغذ ها سفید می شوند و روزگارم سیاه...

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 205 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:38

       شعرهایم همان حرفهایست که تو با سکوتت می گویی؛

                                    یک پلک بیشتر نگاهم کن!

                                     شعر آخرم ناتمام مانده ...

 

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 213 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:38

 داستان کوتاه

شکار لحظه ها

حالا وقت خوابیدن نیست .دیگر یواش یواش دوستات از دانشگاه بر می گردن .  بلند شو به دست وصورتت آب بزن  ، لباسا تو عوض کن تا با هم بریم بیرون  مثه همون زمان که تازه با هم آشنا شده بودیم . یادت می یاد ؟ 

دیگه فیلمی نمونده بود که توی سینما باشد وما ندیده باشیم  ونمایشگاهی نبود که ازش سر درنیاریم . خب تو عاشق فیلم بودی ومن عاشق عکس .

پاشو دیگه دختر . شاید اگه هر کسه دیگه ای توی این حالت ببیندت فکر کنه مردی . اما من  که می دونم داری فیلم بازی میکنی . خوب  رفتی تو نقشت! آفرین ، چشمهای نیمه باز وخمیده بدون پلک زدن ، دراز کشیده کف سالن، خون جمع شده زیر سر واز دماغ ودهن بیرون زده . نفست رو چه جوری آنقدر حس کردی  شیطون ؟ هان ؟

فقط حیف که اگه الان ازت عکس بگیرم همه فکر می کنن واقعا با هم بحث کردیم ومن  هولت دادم وتو سرت خورده به لبه ی پله و مردی، و گرنه اینکارو می کردم تازه کلی دختر وپسر جمع می شد دورم راجع به هنر عکاسی وشکار لحظه ها با هم بحث می کردیم . یادته با خودت هم همین جوری آشنا شدم، اون روز با بچه های دانشکده هنر اومده بودین گالری، آنقدر راجع به عکس وعکاسی سوال کردی که کم بود با پشت دست بزنم تو دهنت .

نه ،  شوخی کردم . نمی زدم .راستش  بدم هم نمی اومد به خاطر همین  همه ی بازدید کننده ها را دست به سر می کردم الا تو ...

بعد هم روزای بعد آنقدر اومدی که تا دیگه به جای فاتحی شده بودی پریسا . منم مجبور  شدم یه سیم کارت وگوشی دیگه واسه ی تماس با تو بخرم . البته خدا رو شکر که خونه دانشجویی داشتین  وگرنه من یه لا قبا رو چه به  دوتا زن گرفتن ودوتا خونه اجاره کردن ؟ اونم  یه دائمی و یه صیغه ای .

عزیزم من سردمه، لرز کردم  پاشو یه دوری با هم بزنیم بعد هم میریم آزمایشگاه اگه حامله بودی سقطش می کنیم اگر هم نبودی خب دیگه بحث ودعوایی نداریم .

 داستان کوتاه

شکار لحظه ها

حالا وقت خوابیدن نیست .دیگر یواش یواش دوستات از دانشگاه بر می گردن .  بلند شو به دست وصورتت آب بزن  ، لباسا تو عوض کن تا با هم بریم بیرون  مثه همون زمان که تازه با هم آشنا شده بودیم . یادت می یاد ؟ 

دیگه فیلمی نمونده بود که توی سینما باشد وما ندیده باشیم  ونمایشگاهی نبود که ازش سر درنیاریم . خب تو عاشق فیلم بودی ومن عاشق عکس .

پاشو دیگه دختر . شاید اگه هر کسه دیگه ای توی این حالت ببیندت فکر کنه مردی . اما من  که می دونم داری فیلم بازی میکنی . خوب  رفتی تو نقشت! آفرین ، چشمهای نیمه باز وخمیده بدون پلک زدن ، دراز کشیده کف سالن، خون جمع شده زیر سر واز دماغ ودهن بیرون زده . نفست رو چه جوری آنقدر حس کردی  شیطون ؟ هان ؟

فقط حیف که اگه الان ازت عکس بگیرم همه فکر می کنن واقعا با هم بحث کردیم ومن  هولت دادم وتو سرت خورده به لبه ی پله و مردی، و گرنه اینکارو می کردم تازه کلی دختر وپسر جمع می شد دورم راجع به هنر عکاسی وشکار لحظه ها با هم بحث می کردیم . یادته با خودت هم همین جوری آشنا شدم، اون روز با بچه های دانشکده هنر اومده بودین گالری، آنقدر راجع به عکس وعکاسی سوال کردی که کم بود با پشت دست بزنم تو دهنت .

نه ،  شوخی کردم . نمی زدم .راستش  بدم هم نمی اومد به خاطر همین  همه ی بازدید کننده ها را دست به سر می کردم الا تو ...

بعد هم روزای بعد آنقدر اومدی که تا دیگه به جای فاتحی شده بودی پریسا . منم مجبور  شدم یه سیم کارت وگوشی دیگه واسه ی تماس با تو بخرم . البته خدا رو شکر که خونه دانشجویی داشتین  وگرنه من یه لا قبا رو چه به  دوتا زن گرفتن ودوتا خونه اجاره کردن ؟ اونم  یه دائمی و یه صیغه ای .

عزیزم من سردمه، لرز کردم  پاشو یه دوری با هم بزنیم بعد هم میریم آزمایشگاه اگه حامله بودی سقطش می کنیم اگر هم نبودی خب دیگه بحث ودعوایی نداریم .

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 229 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:37

خودکارم سل دارد،

چندیست سرفه های خشکش قرمز است. 

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 239 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:36

آدم نمیشوم حوا

پس بگو سیب که از لبخندت میوه ی ممنوعه بردارم...

داستان و دلنوشته...
ما را در سایت داستان و دلنوشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : م.دهقان dahstanalma بازدید : 207 تاريخ : شنبه 21 تير 1393 ساعت: 14:35